جعبه شيريني
يا لطيف
بايد برميگشتم هر چه با خود ورانداز ميکردم راهي نبود چگونه ميشد برنميگشتم مگر ميشد چشم پوشيد
بالاخره مادر هم با گفتن من اينجا هستم تا برگردي مرا به برگشتن تشويق کرد.
تاکسي گرفتم از ميدان صفائيه به ميرچقماق در رفتن همه فکرم اين بود که حالا اگر نباشد چه بايد کرد چي ميشد از اين جعبه شيريني چشم ميپوشيدم
همهي اين ذهنيات مثل خوره بر جانم بود نفهميدم از چه مسيري و چگونه به ميدان ميرچقمقاق رسيدم
پياده شدم کرايه تاکسي را که نزديک هفت تومان شد پرداختم و خود را به آنطرف ميدان رساندم جعبه شيريني هنوز همانجا روي کاپوت وانت نيسان که گذاشته بودم هنگام برگشت فراموش کرده بودم بردارم و سوار تاکسي شده و رفتيم بطرف ميدان صفائيه ، خوشحال شدم که بالاخره اين بلاي برگشتنم سر جايش بود اگر نبود مصيبت دوچندان بود چرا که هم کرايه رفت و برگشت داده بودم هم وقتم را از دست داده هم مادرم را تنها گذاشته بودم و هم به جعبه شيريني نرسيده بودم! افکار مالاخوليايي هم براي همين نبودن بود که خدارا شکر اين يکي اتفاق نيافتاد.
جعبه را که برداشتم براي برگشتن دوباره چشم به خيابان براي گرفتن تاکسي شدم، به وانت نيسان تکيه دادم که صاحب ماشين از داخل مغازه ندا داد که به ماشيناش خط نياندازم مثل يک بچه با ادب گفتم چشم و رفتم چند متر جلوتر به انتظار.
وقتي دوباره سوار تاکسي برميگشتم تمام مسير را ميديدم چيزهايي که هنگام برگشتن هيچکدام را نديده بودم.
به ميدان صفائيه يزد رسيدم آن زمانها هنوز پليس راه يزد همان نزديکي ميدان صفائيه بود، جايي که مادر را گفته بودم همينجا بنشين و هرگز سوار هيچ ماشيني جز اتوبوس نشو ،براي رفتن به شهرمان انار، وقتي رسيدم اثري از مادر که نبود کمي جا خوردم احتمال اينکه اتوبوس سوار شده ورفته خيلي زياد بود چند بار آن قسمت را طي کردم که ببينماش ولي نبود اين به دعا تبديل شد چون مقداري پول پيش من بود مقداري پيش مادر و از صبح هرچه که خريده بوديم و خرج من پرداخته بودم و هنگام جدا شدن از هم پول تو جيبم را نگاه نکرده بودم که بفهمم که کم ميآرم پس اگر بود کرايه رفتن به خانه را داشتم و گر نه من بودم و سه تومان پول توي جيب که کفايت برگشتن تا خانه در شهر انار را نميکرد.
نه متاسفانه مادر رفته بود و اين چشم چشم کردن و بالا پايين رفتن هيچ فايده نداشت بايد به فکر رفتن ميشدم.
وقتي ميگويند فکر بچه ، پچه به همين ميگويند که فکر کردم جعبه شيريني را بفروشم و با پول آن کرايه رفتن به خانه را بدهم حالا اگر راست ميگوييد بگويد چرا اين فکر خيلي خيلي .......... تا خيلي بچگانه بود؟؟
البته من آن زمان يک بچه هفده،هيجده ساله بيشتر نبودم ولي اين فکرم به يک بچه ده ساله هم نميماند نميدانم چرا اينقدر کج فکر کردم شايد فشار ذهني برگشتن براي برداشتن جعبه شيريني حاج خليفه يزدي اين همه مرا تحت تاثير گذاشته بود يا چيز ديگري مثل بيتجربگي و يا خستگي ...
به يک مغازه ميوه فروشي همانجا مراجعه کردم و از کم پوليام گفتم و اينکه اين جعبه شيريني را به هر قيمتي که ميل دارند بخرند و پولي بهم بدهند که بتوانم به شهرم برگردم قبول نکرد به يک دکان ديگر و .... يک نفر از اين مغازه دارها گفت تنها راهت اينه که به يک قنادي يا شيريني فروشي بفروشي، اي خدا اين اطراف که شيريني فروشي نبود حالا شروع کرديم به سوال کردن از آدرس شيريني فروشي در آن اطراف بالاخره يک نفر گفت آن جلوتر يک شيريني فروشي همين تازگيها زده اگر بسته نباشد ميتواني به او سربزني، رفتم تا رسيدم شانس بدم باز بود به اين خاطر ميگويم بدشانسي شايد فکرهايي که امروز به ذهنم ميرسد به ذهنم ميرسيد که ميدانم نميرسيد پس حرفم را پس مي گيرم خوشبختانه. رفتم عرض بيچارگي خود را کردم و با هزار منت و محنت کشي او را به خريد جعبه شيريني اعلا حاج خليفه اصل يزدي که از مغازه خود حاج خليفه کنار و روي کارگاهش سر ميدان اميرچقماق با توي صف ايستادن خريده بوديم تشويق و ترغيب کردم با چيزي نزديک نصف قيمتي کمي بيشتر آنرا خريد.
خوشحال از اين همه فکر بکر خود و اينکه توانسته بودم کارم را با ذهنم يکي کرده و به منصه عمل(ظهور برسانم) در آورم.
شب شده بود و دير ساعتي از غروب هم سپري به سر جاده روبري پليس راه آمديم و منتظر وسيلهاي براي برگشتن به خانه انتظار، اي کاش آن زمانها اين کوفتي موبايل بود و من هم داشتم اينقدر غصه نميخوردم آه که آن زمانها غصه خوردنش هم با الان زمين تا آسمان متفاوت است (پسرم با جيب خالي ميره شيراز و با همين همراه کوفتي زنگ ميزند که حساب کارت عابر بانکش را پر کنم!) اي داد ما چطوري آن وقتهابايد مواظف چارقرون پول خود ميبوديم حالا هم بايد بتوانيم هر لحظه با کارت بدون کارت با اينترنت حساب آقازاده را پر کنيم خب بگذريم!
ساعتي به انتظار اتوبوس و ماشين حسابي طي کريدم ولي خبري نشد که نشد اين وقت شب ديگر از اتوبوس خبري نبود گفتيم هر ماشيني که رسيد باهاش ميريم ديگه همه دلواپس خواهند شد اگرخيلي دير بشه در همين ذهنيات بودم که يک خاور کنارم ايستاد بهش گفتم انار گفت بيا بالا ،بالا رفتيم نشستيم بر صندلي اتول و با سرعت نزديک شصت کيلومتر طي طريق کرديم چشممان که نه سفيد شد چون آن زمانها هنوز سرعتها به نود هم نميرسد که خيلي برام بد بگذره ولي بالاخره شور دير رسيدن داشتم خيلي دلم ميخواست اي کاش اتوبوس سوار شده بوديم راننده دمغ خاور فقط از خوردن حرف مي زد مثل کسي که سالها گرسنگي خورده ولي شکم جلو آمدهاش چيز ديگري ميگفت با همه اين حرفها رسيديم به مسجد ابوالفضل ايستاد جلو قنادي (همين يکي هم بيشتر نبود) برو باقلوا يزدي بگير بيار مثل اينکه به نوکرش دستور ميده خب پايين شدم و به قنادي گفتم ده تومان باقلوا يزدي پيش خودم گفتم کرايه اتوبوس همينقدر هست پس با لطف ميزنيم پاي کرايهاش چرا که يک ماشين خاور باربري بايد کرايه خيلي کمتري از يک اتوبوس بگيرد.
سوار شديم و او ميلپاند و ما نگاه ميکرديم خب به اين اميد که پاي کرايه است و ما بايد فقط نگاه کنيم در عالم بچگي ميگفتم حالا اگر يک لقمه به من تعارف کند که بيشتر از پول کرايهاش که هست پاي آن ولي اين حرفها فقط در ذهن من بود و در فکر او راهي نداشت!
بالاخره ساعت از يازه شب گذشته رسيدم انار از کنار مغازه سوپري ميرزايي که ماشين ميگذاشت غلام ميرزايي را ديدم که داشت با يک نفر صحبت ميکرد گفتم بدبخت ميآمدي اينجا و پول کرايه را از غلام (يا يک غلام ديگر)قرض ميکردي يزد هم اينقدر خودت را معطل کرايه نميکردي.اي داد از فکر پس، نوش داروي بعد از مرگ سهراب. انسان هميشه ميخواهد مشکل در همان زمان بوجود آمده حل کند در حالي کمي حوصله و فکر در مورد آينده يا گذشته شايد بتواند چاره ديگري بيانديشد.
وقتي گفتم همينجا پياده ميشوم راننده شکمو که باقلاواها را خورده بود و بهم تعارف نکرده بود و دق من را در آورده بود با يک نگاه سردي که مثلاً اينجا جاي ايستادن نيست مقداري جلوتر وايستاد وقت پائين شدن گفت کرايه، گفتم کرايهات چند ميشه نه گذاشت نه برداشت گفت 10 تومان خيلي دمق شدم انتظار داشتم بگويد قابل ندارد دستات درد نکند که شيريني خريدي و ... با همان زبان بچگي که گيچ بودم گفتم چند، ده تومان، گفتم اتوبوس هم کرايهاش ده تومونه گفت: ميخواست با اتوبوس بيايي کمي در خودم جرئت يافتم پس ميشد حرف زد يا حتي چانه زد گفتم: ولي... گفت:ولي نداره رد کن بيا من درب ماشين را باز کردم و پائين شدم ولي هنوز انتظار داشتم که راننده وضع مرا درک کند و پول باقلوا را بحساب کرايه بگيرد و يا بگويد چقدر شده و از کرايه کم کند، ظاهراً خبري نبود ، با ناراحتي دست کردم توي جيب و ده تومان بهش دادم ولي در دلم هم ناراحت بودم و هم ناراضي..... اي خدا از جماعت بي انصاف.... و خدا حافظ .ماشين حرکت کرد رفت و من با چشمان حيرانم آنرا بدرقه ديگر هيچ چيز قابل گفتن و شکايت نبود کار از کار گذشته بود برايم آن ده تومان خودش بيست تومان آب خورده بود يک بيست توان آبخورده هم خرج باقلوا چهل تومان ميشد با يک اتوبوس 4بار رفت يزد و برگشت همه با يک خاور لکنته دود شد به هوا بچه و غصه چيز ديگري دنباله نداشت.اي کاش کمي لاقل چانه زده بودم کاش پول بهش نداده بودم و ... ولي فايده نداشت...،کاش از خواب بيدار ميشدم نه من خواب نبودم و اينها همه واقعيت بود که داشت صورت ميگرفت و من بازيگر آن!
بالاخره رسيديم خانه خسته و کوفته از صبح در يزد از ملاقات در بيمارستان گرفته و خريد و رفت و آمدهاي بيجهت و حماقت در برابر راننده خاور و هزار کار بد انجام داده ديگر حالا هم بايد پاسخ گوي خانواده باشم.
خدا کند مادر رسيده باشد وگرنه روزگار نداشتم.
خدا را شکر که رسيده بود.
ازش پرسيدم خوب ما را بي پول گذاشتي و آمدي؟
نگاهي کرد و فهميد که برمن نزار چي گذشته ولي از جوابش که چگونه برگشته بود و حرف مرا عمل نکرده بود هاج و واج موندم.
سخن28
يا غفار
رسول اکرم صلي الله عليه واله و سلم:
از قرض گرفتن بپرهيزيد، زيرا اندوه شب است و خواري روز.
امام هادي عليهالسلام:
نعمتها را به خوبي در اختيار ديگران قرار دهيد و با شکرگزاري از آنها،نعمت را افزايش دهيد.
پروردگار دنيا را سراي آزمايش ساخته و آخرت را سراي رسيدگي.
فقر يعني آزمندي نفس و نا اميدي بسيار.
مردم در دنيا با اموالشان و در آخرت با اعمالشان هستند.
حکمت اثري بر دلهاي فاسد نميگذارد.
فروتني آن است که با مردم چنان کني که دوست داري با تو چنان باشند.
سخن 27 سخن 26 سخن 25 سخن24 سخن 23 سخن 22 سخن21 سخن20 سخن19 سخن 18 سخن17 سخن16 سخن 15 سخن14 سخن 13 سخن12 سخن11 سخن10 سخن9 سخن8 سخن 7 سخن 6 سخن5 سخن4 سخن3 سخن2 سخن1
آدرس
يا رئوف
دستي که پنهان بود
راهي که بي نشان بود
دلي که تنها بود
جايي که خراب بود
سري که پر درد بود
خانهاي که پر صدا بود
تنها يک نشان داشت
پيدا کردناش آسان بود.
آدرس
يا رئوف
دستي که پنهان بود
راهي که بي نشان بود
دلي که تنها بود
جايي که خراب بود
سري که پر درد بود
خانهاي که پر صدا بود
تنها يک نشان داشت
پيدا کردناش آسان بود.
هولوكاست
يا حق
وَالسَّمَآءِ ذَاتِ الْبُرُوجِ
وَالْيَوْمِ الْمَوْعُودِ
وَشَاهِدٍ وَ مَشْهُودٍ
قُتِلَ أَصْحَابُ الْأُخْدُودِ
النَّارِ ذَاتِ الْوَقُودِ
إِذْ هُمْ عَلَيْهَا قُعُودٌ
وَهُمْ عَلَى مَا يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شُهُودٌ
وَمَا نَقَمُواْ مِنْهُمْ إِلَّا أَن يُؤْمِنُواْ بِاللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ
الَّذِى لَهُ مُلْکُ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاللَّهُ عَلَى کُلِّ شَىْءٍ شَهِيدٌ
سوگند به آسمان که داراى برجهاى بسيار است.
به روز موعود سوگند.
به شاهد و مشهود سوگند.
مرگ بر صاحبان گودال (پر آتش).
همان آتش پر هيزم.
آنگاه که آنان بالاى آن نشسته بودند.
و تماشاگر شکنجهاى بودند که نسبت به مؤمنان روا ميداشتند.
آنان هيچ ايرادى به مؤمنان نداشتند، جز آنکه به خداى عزيز و حميد ايمان آورده بودند.
آن که حکومت آسمانها و زمين براى اوست و خداوند بر هر چيز گواه است.
1-9بروج
إِنَّ الَّذِينَ فَتَنُواْ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ ثُمَّ لَمْ يَتُوبُواْ فَلَهُمْ عَذَابُ جَهَنَّمَ وَلَهُمْ عَذَابُ الْحَرِيقِ
همانا کسانى که مردان و زنان با ايمان را مورد آزار و شکنجه قرار دادند و توبه نکردند، پس براى آنان عذاب دوزخ و همچنين عذاب سوزان است.
10-بروج
وقتي مسلمانان ميانمار در حال سوخته شدن توسط بودائيان متعصب هستند وقتي يادمان است که سازمانهاي عريض و طويل در جهان براي احقاق حقوق بشر به در و ديوار ميزنند
اما هيچ سخني از يک نسل کشي در يک کشور نميشود
و رئيس جمهور اين کشور اقليت مسلمان اين کشور را شهروند اين کشور نميداند و بهتر است بگويم بشر نميداند
وقتي در کشورهاي طرفدار بشر! آزار به يک حيوان را بر نميتابند
اما سوختن زن و بچه و بزرگ و کوچک يک گروه بشر فقط بخاطر مذهب سوخته ميشوند و صداي اين سازمانها بلند نميشود که هيچ خود را بخواب زدهاند که انگار هيچ اتفاقي رخ نداده و نميدهد
خانم گيرنده جايزه صلح نوبل(بهتر است که جايزه آبروريزي بشر براي صلح نام بگيرد) خانم «آنگ سوچي» که مثلا نماد صلح خواهي در اين کشور است از اين برخورد هم کيشانش با مسلمانان حمايت ميکند و مسلمانان را شهروند ميانمار نميداند بايد به عمق اين جايزه و اهداف آن پي برد!
بشر کيست و انسان کيست؟
بهتر است بگوئيم آدم کو؟
آيا در اين جهان پر از صداهاي گنده براي يک اقليت جهانخوار چيز ديگري هم هست؟
واقعا بايد گفت يک هولوکاست است وقتي انسانها را در برابر دوربينهاي مختلف به آتش ميکشند و هيچ کس هيچ اعتراضي ندارد
جرم اين انسانهاي بيگناه چيست جز مسلمان بودن؟
واي بر ما و اين نظم جهاني
واي بر ما و اين همه بيعدالتي
واي بر ما و اين همه نداشتن اراده
واي بر ما و سرگرميهاي دنيايي
چه شده است ما را
چگونه ميتوانيم نام خود را مسلمان بگذاريم و انساني را در حال آتش گرفتن بدست يک بودايي(ضد بشر) مشاهده کنيم
چه شده است ما را
چگونه ساکت نشستهايم
.....
از اين وضع بايد آتش بگيريم
و سوز درونمان يک لحظه ما را در جا نگه ندارد
.... چه شده ما را
چه بايد کرد....
چه بايد ديد در قرن بيست و يک
قرني که بشر خيلي از دوران اخدود دور شده است ولي مثل اينکه هنوز همانجاست
واي بر ما
که در چنين جهاني زندگي ميکنيم و زندهايم.
ماه ضيافت خداست
اگر در دعاي خودمان اين خفت را ياد نکنيم و اين غفلت را
و ياد اين انسانهاي سوخته شده و درحال سوختن و کشته شدن نباشيم بايد نام خود را از انسان حداقل تغيير دهيم
خدايا ما را از اين وضع جهان نجات بده! و کساني که اين انسان سوزي را انجام داده و کساني که حمايت کردهاند و کساني که دلشان سوز اين سوختهها را ندارد يکجا خالد در آتش خشم خود نما!
توان
در سراشيبي عشق افتاده ولي نميداند اين شيب يعني چه، غمي که تمام وجودش را گرفته مثل خوره بر جان اوست.
لکنت زبان هم خود يک غوز بر مشکلات افزوده است! با اين تفاسير چگونه خود را به قلعه برساند.
ديگراني به او سنگ ميزنند تا پشيمان شود از آمدن شايد هم رفتن، راهي که انتخاب کرده راهي آسان مينمود که ميشود آنرا طي کرد اما دستاندازي در کارش را قبلا تصور نميکرد اما امروز يک معضل بزرگ در پيش روي اوست.
وقتي که در تقلاي شکست نخوردن هستي وقتي که ديگر آخرين رمقهاي خود را براي نرسيدن پشتات بکار ميگيري انگار اميد نقطهاي است که بايد از دست ندهي، بايد به خود اميدوار باشي و تلاش کني تلاش خود يک موفقيت بزرگ است انسانهاي بزرگ از نا اميدي فرار کردهاند و به دامن تلاش خود جهيدهاند!
گوشهاي دنج ميخواهي براي چه خود خلوت خويش شو کار تمام است تو پيروزي اگر فکرش را بکني که هرکس به اندازه توان خود تلاش کرده است و چيزي کم نگذاشته پيروز است و موفق تو موفق هستي چون بر خود واجب کردي که تا آخرين توان و قدرت خود مقاومت کني، خيال ميکني حريف تو نقطه ضعف ندارد مسلم دارد هرچند تو از آن خبر نداشته باشي!
اين هم بلايي است ما را ناآگاهي و بياطلاعي! مگر دانستن را نميخواستي، اين بدست نميآيد مگر جستجو و يافتن مگر پيگير بودن و رحمت کشيدن با اين کوشش خواهد بود که بدست خواهد آمد بي رنج گنج ميسر نميشود را مگر فراموش کردهايم، هرگز! چنين نيست که فراموش کرده باشيم! گاهي باورمان براي بعضي امور ساده قوي است و براي امور مشکل ضعيف در حالي که باورما بايد براي انجام امور سخت بايد قوي باشد.
زندگي پستي و بلندي بسيار در جلو ما ميگذارد چگونگي رد شدن از آن يک طرح ميخواهد ما در اين مسير بايد براي هر ماه گاهي هفته و گاه روز و شايد هم ساعت نياز به طراحي داريم
گاهي بايد طرح کلي را کمي عوض کنيم نه اهداف را فراموش کنيم
طرح اگر قرار است ما را به هدف نرساند طرح نيست يک باتلاق است ما بايد اين کج راهها را بشناسيم و در آن گرفتار نشويم اهداف را هميشه در پيش روي خود آينهوار نگهداريم اگر چنين کرديم موفق خواهيم شد ورنه هميشه در اينکه چه کنيم گرفتاريم و رهايي از آن ممکن نيست!
راستي هنوز براي بخاک رسيدن مرددي نيک بينديش بيش از آنچه تو براي نشکستن خرج ميکني حريف براي شکست تلاش دارد پس تو در مقاومت سرفراز خواهي شد چون او تندتر از تو خسته خواهد شد
چرا منتظري که تکي را جواب دهي گاهي خود تک بزن
آخر هميشه جواب دادن وقت بيشتري ميبرد تا يک تک که توان حريف را ذايل ميکند
چقدر دوست داشتني هستي وقتي در حال سعي خود بسوي هدف عرق ميريزي
فکرش را کردهاي که قطرات عرقات همچون مرواريد بل بيشتر ارزش دارد
چه کسي قدر آن را ميداند
همه کساني که دوستشان داري و کساني که دوستات دارند
براهي که انتخاب کردهاي خوب نگاه کن بيانديش و در طراز يک ان بسوي جلو حرکت کن و هيچ از تنگي و پيچ واهمه نکن
من ميبينم که از همه مشکلات گذشتهاي و چه شيرين موفقيت را بغل زدهاي... .
داد رسي نيست مرا
با حي
به تو دل بستم و غير تو کسي نيست مرا
جز تو اي جان جهان دادرسي نيست مرا
عاشق روي توام اي گل بي مثل و مثال
به خدا غير تو هرگز هوسي نيست مرا
با تو هستم ز تو هرگز نشدم دور ولي
چه توان کرد که بانک جرسي نيست مرا
پرده از روي بينداز به جان تو قسم
غير ديدار رخت ملتمسي نيست مرا
گر نباشد برم اي پردگي هر جايي
ارزش قدس چو بال مگسي نيست مرا
مده از جنت و از حور و قصورم خبري
جز رخ دوست نظر سوي کسي نيست مرا
شعر: امام خميني(ره)
چشم يعقوب به ديدار تو حيران مانَد
يوسف از حسن تو انگشت به دندان مانَد
پرده بردار که از شرم تماشاي رخت
تا صف حشر ، قمر سر به گريبان مانَد
برتر و بهتر و زيباتر و پاکيزه تري
که بگويم گل روي تو به رضوان مانَد
هر که بر سلسله عشق تو تسليم نشد
گردنش بسته به قلاده شيطان مانَد
اين عجب نيست که تا حشر به ياد لب تو
خضر در آب بقا باشد و عطشان مانَد
گرچه در ديده ما تاب تماشاي تو نيست
مهر در ابر روا نيست که پنهان مانَد
همه شب بر سر آنم که ز راه آيي و من
جان نثار قدمت سازم اگر جان مانَد
يوسف مصر ولا بيشتر از اين مگذار
چشم يعقوب به دروازه کنعان مانَد
چند بايد ز فراق تو به حبس دل ما
ناله بي کسي عترت و قرآن مانَد
به پريشاني بنده نگهاي کن مگذار
بيش از اين ملت اسلام پريشان مانَد
منبع: اشعار مذهبي
فدك
بسمه تعالي
فدک روستايي است در شرق انار با فاصله 5 کيلومتري شهر انار و نزديک به قربانآباد و خالقآباد و مثل بيشتر روستاهاي انار سکونت در آن به کمي گرايش يافته است بدون سکنه محلي؛ جايي که روزي براي خود شور و شوق زندگي جريان داشت. در ميان جاده آسفالته بين امين شهر - اسدآباد مهدوي - توکل آباد - قربان آباد(کمي پايينتر) انار قرار گرفته است.
اين متن از کتابي است از:
وزارت دفاع ملي
سازمان جغرافيائي کشور
اداره جغرافيائي
بنام:
فرهنگ جغرافيائي
آباديهاي کشور جمهوري اسلامي ايران
انار
جلد94- چاپ يکم
برگ NH-40-5سال 1358(در داخل جلد 1357)
البته قابل ذکر است که آنچه بعنوان تعداد جمعيت و... که در اين کتاب آمده و آنطور که در مقدمه اين کتاب آمده مربوط به گروهي پژوهشگر است که در سال 1353 در فارس سرگرم کار شده و نتيجه کار آنها 138 جلد شده که طبق يک نقشه راهنما(شکل در پستهاي قبل آمده است) ميباشد که هيچ مبناي اهميتي قابل ذکري براي نقاط نيست بدين جهت اين مجلد هم که بنام انار ثبت است فقط ميتوان مرکزيت نقطه را مشخص کند نه اهميت جمعيتي دارد نه اهميت تقسيمات کشوري. براي پيدا کردن هر نقطه يا شهر و آبادي ما مايد در نقشه محل آنرا و سپس براساس حروف الفبا آنرا ميتوانيم پيدا کنيم.
لذا اين مجلد کتاب شهر شهربابک و روستاهايي از رفسنجان و ... را در بر گرفته است.
ديگر نقاط جغرافيايي از قبيل دشت و رود و کوه و.... در همان روستاهايي که کنار آن است توضيح داده شده است.(در مورد فدک بدون هيچ دخل و تصرفي از اين کتاب در صفحه 57الي 58 چنين بيان شده است). حتي با اينکه رسمالخط کتاب به من نميخورد و ... براي امانت با سختي سعي کردم عين نوشته در آيد( با اين حال پرانتز سبز از من است) مثل چسباندن حروف و غيره در آينده من در نوشته جديد توضيحات و اشتباهات اين متن را ميآورم و علل آنرا بررسي ميکنم اميدوارم که فرصت اجازه دهد.
اما فدک در اين کتاب:
فدک FADAK
ده از دهستان انار، بخش حومه، شهرستان رفسنجان، استان کرمان
طج(طول جغرافيايي) َ19 55ْ، عج(عرض جغرافيايي) َ53 30ْ، ارتفاع م(ارتفاع متوسط)1390متر.کويري، گرم خشک در 5 ک م(کيلومتري) خاور انار .
جمعيت: 10 خانوار سرشماري????(????ه.ش) 103 تن.
زبان: فارسي
دين:اسلام؛ شيعه
کار و پيشه:کشاورزي و فرشبافي(5 دستگاه)،فرشها با طرح کاشان .
کشت:آبي؛ آب از چاه نيم ژرف.
فرآوردهها: گندم،جو،پنبه ، يونجه و پسته.
رستينيها: درختان اسکنبيل؛ پوشش گياهي براي چراي دام.
جانوران: شغال،روباهو خرگوش.
مردم اين آبادي از شرکت تعاوني روستايي وخانه انصاف روستاي انار بهره ميبرند.